پسر بچهی کنجکاوی متوجه شد که خورشید صبحها در آسمان ظاهر و شبها ناپدید میشود.
او حیران بود که خورشید به کجا میرود و برای همین سعی کرد غروب خورشید را کاملاً تماشا کند. اما باز هم نتوانست بفهمد خورشید به کجا میرود.
سپس متوجه شد که پرستارش هم صبحها سروکلهاش پیدا میشود و شبها میرود. روزی از پرستارش پرسید که شبها کجا میرود. پرستار پاسخ داد: «به خانهام میروم».
پسر بچه با ربط دادن آمدن و رفتن پرستارش به آمدن روز و شب نتیجه گرفت که رفتن پرستار سبب میشود خورشید هم به خانه برود.
***
به نظرم داستان سادهایست و در عینحال پُرتکرار.
اگر کودک را افراد یک جامعه در نظر بگیریم و رفت و آمد خورشید را رخ دادن پدیدههای مختلف تصور کنیم، میبینیم که این ماجرا بارها و بارها چه در طول تاریخ و چه در زندگی روزمرهی ما نیز تکرار شده و میشود.
رویدادی را میبینیم و بعد به سادهترین شکل ممکن برای آن تنها یک علت پیدا میکنیم.
اتفاقی چندین بار رخ میدهد میگردیم ببینم همزمان با آن و یا قبل و بعد از آن چه چیز دیگری اتفاق میافتد، سپس آن دو اتفاق را به سادهترین شکل ممکن به یکدیگر ربط میدهیم.
شاید این موارد در ابعاد و مسایل شخصی تبعات و هزینهی کمی داشته باشد ولی وقتی چنین تفکر و نگاهی گسترده میشود و یک جامعه را دربرمیگیرد، دیگر نمیتوان خیلی ساده از کنار آن گذشت.
اگر چنین سادهاندیشیها و تک بعدی دیدن پدیدههایی که اتفاق میافتد، در سطح وسیع و گستردهای وجود داشته باشد، و افراد نیز به آن سخت باور داشته باشند، حاصلش تعصبی خشک میشود.
تعصب راه بر راهحلهای دیگر میبندد و احتمال وجود آنها را صفر میداند.
آموختن چه مهارتهایی برای زندگی مهمتر است؟ خورشید ,میشود ,میرود ,داشته ,اتفاق ,پرستارش ,اتفاق میافتد، منبع
درباره این سایت